بزازی تاریخی طولانی در جامعه رو به گسترش مد و پوشش و تهیه لباس دارد، روزگاری نهچندان دور در همین شهر بزرگ که از باغهایش کوچه و خیابان ساختند و هر فرد و گروه برای درآمدسازی و گذران زندگی شغلی را پیشه کردند، چه بسیار افراد به ثروت رسیدند و در بازار کار به تجارت و فعالیت پرداختند.
بعضیها هم همان نیمههای فعالیت طاقت نیاوردند و جا زدند. جازدهها میخواستند جامعه را متوقف کنند و برندهها یعنی ثروتمندها چارهای جز موفقیت نداشتند. در میان مشاغل گوناگون، یکی از کارهای مورد پسند مردم بزازی بود و تهیه پارچه و کوچه به کوچه بردن و خانه به خانه فروختن به خانمهای خانهدار، به مردان خانواده، برای کودکان و نوجوانان و البته جوانترهایی که قرار بود داماد شوند و دخترانشان عروس و همه پارچه میخواستند و خیاط برای دوخت و دوز. با پیدا شدن کارگاهها و کارخانههای دوخت و دوز کمکم خیاطها متوجه شدند دارد اتفاق تازهای میافتد.
دکانداری و حالا دورهگردی
در یکی از چهارراهها... نه، پنجراههای میانشهری، در همین تهران امروز، مرد میانسال زحمت کشیدهای، صبح به صبح با یک ساک پر از شلوار و جلیقههای دوخته شده سر یک دوراهی بساط پهن میکند که بهطور معمول مشتریهای ویژهای دارد. علیآقا صادقی... با نگاهی به اطراف (که نکند دوربین تلویزیونی و یا عکاسی حرفهای در آن دوروبر باشد) میگوید: من این شغل شما را میشناسم، پسرم که لیسانسش را هم گرفته، در خیابان ایرانشهر، در یک باغ بزرگ قدیمی که حالا هنرمندان جوان در آنجا جمع شدهاند رفت و آمد دارد. با یک دوربین تازهکار و قلم و کاغذ و دستگاه کوچک ضبط تمرین میکند که روزی مثل شما بشود. عاشق شده، من هم مخالفتی ندارم، همه این روزها را گذراندهام، اما به بنبست رسیدهام.
میپرسم، تو که گفتی، همه قصهات را میگویی که پسرت بنویسد.
میگوید: هنوز قلم بهدست نشده، در حال تمرین است، برای شما میگویم، در همین سهراه امینحضور، آن وقتها که خلوت بود و چند دبیرستان دوروبرش بود و صدها بچهمدرسهای در آنها درس میخواندند و بیشترشان مشتری من بودند، در همان خیابان یک مغازه دوزندگی داشتم، اول پیراهندوزی بود، دستمزد دوخت یک پیراهن معمولی ۳ تومان بود، بعد تبدیلش کردم به لباسدوزی و کت و شلوار، نصف درآمد دوزندگیهای دور و بر کالج را داشتم، اما مشتریهایم خودی بودند و تقریبا زیاد، نتیجه اینکه با درآمد همین دوزندگی، ۳ بار با عیال مکه رفتیم، بارها تابستانها به مشهد مقدس رفتیم، عشقی به امام رضا(ع) داشتم که نپرس، ۵ فرزند بزرگ کردم، ۳ دختر و ۲ پسر... دخترها رفتند خانه شوهر، پسرها هم هنوز دارند با درآمد من زندگی میکنند، نه، روزی از خدا میگیرند.
ـ پس چی شد؟
ـ میگم... براتون میگم... یکسری مغازهها و دوزندهها با همین بزازهای کوچه محلهای که دیگر هر کدامشان یک دکان بزازی راه انداخته بودند، همکاری تازهای را بنا کردند، آنها پارچه کت و شلواری میآوردند و دوزندهها براساس شمارهبندی تن و بدن مشتریها میدوختند، از شماره ۲۸ داشتند تا ۳۸ و ۴۰ و... دیگر نه پرو و داشتند و نه برو بیا، فقط میماند پاچه شلوارها که به شلواردوزها میدادند و کوتاه میکردند، آن روزها ما با ۸۰ تومان یک کت و شلوار میدوختیم.
زندگی تازه، قانون جدید
در همان دهههایی که عکسها و قصههایشان توسط خیلی از نویسندگان و بررسیکنندگان وضعیت اجتماعی به نگارش درآمده و خبر میدهد از آن دورهها، لباسدوزها، فقط شلوار میدوختند و یک کت بلند که بعضیها هم به این کت یکفرم و یکشکل لقب «کپنک» داده بودند، مردها حتما باید کلاه بر سر میگذاشتند زیرا یک پوشش همگانی بود با گیوه و کفشهای دستدوز مشهور به «ملکی»، همین و همین... لباس خانمها هم مربوط به خودشان بود، چیزی به نام مد و تبعیت از پوششهای دیگر در میان نبود.
نخستین اتفاقها زمانی رخ داد که نخستین دانشجوهای بورسیهای راهی فرنگ شدند و هنگام بازگشت، بسیاری فرمها و نوع زندگی و حتی لهجههای جدید را با خود آوردند. آنها میگفتند «جعفرخان از فرنگ برگشته». ماجرای جعفرخان از زمانی آغاز شد که درسخواندههای جامعه که دارای خانوادههای به اصطلاح درجه اول بودند و پدرهایی که میرفتند ادارهها و خانههایشان کمکم از محدوده بازار و سهراه سیروس و سرچشمه بالاتر آمد و بنگاههای دلالی خانه و مغازه تازه شکل گرفته بود، نوع پوششهایشان تشکیل میشد از کتوشلوار دو رنگ، با کفشهای فرنگی و بهترین مکانی که میشد آنها را یافت در همان میانههای لالهزار بود و کافه معروف به «شیرین» و مسافرخانهای مدرن و مجهز که اسمش را گذاشته بودند هتل و نام اصلیاش لقانته بود، دور میز چهارگوش مینشستند و ضمن صرف قهوه و شیرینی آلمانی با همدورهایهایشان صحبت میکردند، که دیدار آنها از پشت شیشهها جذابیت تازهای را به وجود میآورد.
همزمان نیز در همین خیابان نادری در امتداد اسلامبول کافه نادری راهاندازی شد که به دلیل تجدد به کار گرفته شده در آن، بسیاری از نویسندگان و اهالی روزنامه و تازهکارهای سینمایی را به خود جلب میکرد. همه این افراد چه سرشناس و چه تازه از راه رسیده و چه اهل تجارت و بازاری و اهل تیمچه، در اینبازه زمانی به طرف پوششهای جدید در انواع پیراهن و کت و شلوار و کفش جلب شدند و کار و بار خیاطها و پارچهفروشها سکه شد. بیخبر از اینکه همراه با این مد و پوششها و نگاههای جدید، تغییرات دیگری هم به میان خواهد آمد.
وقتی فرنگیدوزها میآیند
آقایی که سالهای سال همه او را در دوزندگیها و پارچهفروشیها و به عبارتی فاستونیدوزهای اطراف کالج تا چهارراه ولیعصر دیدهایم و دیدهاند، با سن بالایش میگوید: با بهوجود آمدن نوگراییهایی در جهت تهیه و فروش لباس و کفش و پیراهن و حتی جورابهای نایلونی و نخی داخلی و خارجی تمام خانوداهها برای فرزندانشان که به مدرسه میروند تا مهندس شوند، دکتر شوند و سری توی سرها دربیاورند، از این لباسها میخریدند. خیلی از همین بروبچهها بعدها پزشک شدند و سرشناس، به موازات این اتفاقها بود که با افزایش جمعیت، مشاغل مربوط به پوشش و پوشاک دامنهاش وسیعتر شد و به همین خاطر هم دیگر خیاطیهای معروف جواب جمعیت را نمیداد.
هنوز هم...
باور کنید هنوز هم هستند خیاطهایی که با وجود کارخانههای دوخت لباس و کارگاههای دوخت پیراهن و کفشدوزها، برای دیدارشان باید وقت گرفت، نمونه دمدست... خیاطی آقا محسن... است در میانههای خیابان وزرا، پارچه را فقط به سفارش و از ایتالیا و در اندازههای دو متر و نیم میآورد، یکی از قدیمیترین شاگردانش که فقط انعامش برای هر دست لباس حدود ۲۰۰ هزار تومان است، میگوید: در اینجا ما نمونه پارچهها را آلبوم کردهایم، مشتریهای ویژهمان به صورت دیجیتال عکس این نمونهها را میبینند، نمونه طراحی شدهاش را تماشا میکنند و این نمونهها را با تعداد موردنظر سفارش میدهند، البته لازم نیست برای اندازهگیری و اتود و پرو به خیاطی آقا محسن بروند، یکی از دوزندهها «پرو»ها را به خانه یا دفتر کار سفارشدهنده میبرد، همانجا اندازه میکند، کم و زیادش را میگیرد و بعد از دو پرو دیگر در یک روز خجسته لباس همراه چوب لباسی یا به قول خودش چوبرختی و کاور به محل مورد نظر برده و پس از پرو و اصلاحی تحویل داده شده و دستمزد و انعام هم در حساب خیاط مربوط ریخته میشود.
ناصرخسروییها
خیاطهای معروف دیگر در حوالی ناصرخسرو مشغول به کار بودند، لباسهای دوخت خودشان را به قولی ارزان دوخته و همانطور و با یک چوب میخدار بلند جلوی مغازه در تعداد بالای ۲۰ و ۳۰ کت و شلوار در رنگها و اندازههای مختلف برای بچهمدرسهایها آویزان میکردند، اما ارزانترین نوع کت و شلوار که بیشتر اهدایی آموزش و پرورش یا مدرسه بود و با پول افراد صاحب پول و نقدینگی تهیه میشد، «کازرونی» نام داشت، لباسی یکدست خاکستری و زمخت بافت که در کارخانه پارچهبافی و پتوبافی کازرون در اصفهان تهیه و به همه جای ایران فرستاده میشد، بیشتر استفادهکنندهها هم چندان رضایتی نداشتند. چون با این پارچه و دوخت کاملا مشخص معلوم میشد اهدایی یا به قول آن روزها «خیریهای» است، تا اینکه یکی از مدیران سرشناس بخش آموزشی طرح تازهای ریخت، وی سفارش کرد، همین پارچهها را با استفاده از رنگهای قهوهای و طوسی و سرمهای بدوزند و در اختیار افراد قرار بدهند تا بچهها احساس ناراحتی نکنند. بعدها خود کارخانه «کازرونی» با راهاندازی خیاطی اقدام به تولید لباس مدرسه کرد که معروف به «سردگمه» بود.
آسیاب به نوبت
به قول دوستی که لباسهای دوختهاش را درچهارراههای شهر تهران عرضه میکند «باید با زمانه ساخت، چارهای نیست». خود من سعی کردم با همان مقدار بودجهای که دارم کارم را ادامه دهم، اما با باز شدن «فروشگاه معروف فردوسی» دیگر چارهای برایم نماند، چون یک طبقه از این فروشگاه اختصاص داده شد به انواع لباسهای دوخت ایران و خیاطهای ایرانی و دیگر کسی حوصله پرو و آمدورفت نداشت، بنابراین من و چند نفر دوزنده دیگر هم که در محلههای سیروس و سرچشمه و بهارستان مغازه داشتیم از روی ناچاری شدیم دوزنده فردوسی و به استخدام این فروشگاه درآمدیم، دستمزدها هم خوب بود، اما بهتدریج با از راه رسیدن لباسهای آماده خارجی همه دوستان به آن سو رفتند و باز ما بیکار شدیم، چون یکباره ژاپنیدوزها رسیدند و بعد چینیها آمدند و پدر ژاپنیها را درآوردند که هنوز ماندگار هستند و از کفش گرفته تا جوراب و پیراهن و لباس را با مارک چین عرضه کردند و میکنند.
حالا من یک چرخ برای خودم نگه داشتهام، در خانه، همسرم ملافهدوزی میکند، من هم شلوار و جلیقه میدوزم و نزدیکیهای عید نوروز سفارش کت و شلوار هم میگیرم، الان تابستان است و با فروش روزی چند شلوار مناسب برای فصل مشتریهایم را راه میاندازم و زندگیمان میگذرد، من هم مثل دوستان کفاش و پیراهندوز و پالتودوز تسلیم چینیها شدم اما روزگارم بد نیست...
میگذرد...
هم آن روزها را به یاد دارم که دکانی بود و چرخ خیاطی و روزگار بریز و بپاش و هم این روزها که مردم کوچه و بازار مشتریانم هستند.
گفتم که... باید ساخت...
میماند بزازها
فقط پارچهفروشها یا همان بزازها هستند که هنوز هم با واردات پارچههای مختلف از طریق دلالها از انگلیس و چین و بعضی از مابهتران که از ایتالیا میآورند کارشان را ادامه میدهند، هم در راسته پارچهفروشهای کالج، هم در پایین میدان انقلاب و در دیگر نقاط شهری. به هر حال این جمعیت لباس میخواهد و جدا از چین و ژاپن و به تازگی ویتنام... بسیاری پارچههای ایرانی هم که البته مارک خارجی خورده در جامعه پخش میشود... روزگاری است که باید ساخت!